شهرزاد شمارهی ایوب را گرفت، اما بلافاصله پشیمان شد و قطع کرد. بلند شد. بیهدف چندبار دور اتاقش چرخید و روبهروی آینه ایستاد. نه، او جذابتر از میتراست. آنقدر جذابتر که ایوب حتا نباید به میترا نگاه کند؛ مردها را هیچوقت نمیتوان فهمید.
شمارهی میترا را گرفت، اما باز هم صرفنظر کرد. چه فایدهای داشت؟ جز اینکه به میترا میفهمانْد برخلاف آنچه وانمود کرده است، نه دیگر به خودش اطمینان دارد، نه به ایوب و نه حتا به پیروزیاش در برابر او. باید ذهنش را از تصویری که در آن جا خوش کرده بود و یک لحظه کنار نمیرفت، منحرف میکرد؛ تصویر میترا روی تخت او، در قایق. حتماً سیگاری هم به دست دارد و طوری حرکت میکند که انگار زیباترین زنِ روی زمین است. مثل وقتی که در کافیشاپ روبهرویش نشسته بود و پشتِ سر هم سیگار میکشید و دودش را از لای دندانهای زرد و نامرتبش بیرون میداد.
دوباره روبهروی آینه ایستاد. دندانهایش را بیرون داد. نه، دندانهای او سفید و مرتباند. حتا یکبار هم عصبکشی نکرده است. وقتی میخندد، سفیدیشان کاملاً به چشم میآید.