جو از جا برخاست. پاکیتو پیشبند چرکوچیلی آشپزیاش را درآورد و سیگاری روشن کرد. جو به طرف او رفت و روبرویش ایستاد. «تو دانست گواهی اِی.بی چی بود؟» مرد با سر تأیید کرد. جو ماریا را بغل کرد و نیشگون کوچکی از او گرفت. «ماریا، تو دختر خیلی خوبی هستی.» ماریا لبخند به لب آن دو را تا در کافه همراهی کرد.
بیرون کافه، جو نگاه تیزوبزی به بالا و پایین خیابان انداخت. یونیفرمی دیده نمیشد. در انتهای خیابان، سیاهی جرثقیلی دیده میشد که بالای ساختمان انبارهای سیمانی یکوری شده بود. سوار تراموایی شدند و مدت زیادی بیآنکه با هم حرف بزنند، راه آمدند. جو با دستهایی آویزان در میان زانوها نشسته بود و چشم به زیر پایش دوخته بود تا اینکه پاکیتو ضربهای با آرنج به او زد. در بخش فقیرنشین حومه که خانههای سیمانی تازهسازش به همان زودی چرک و کثیف شده بود، پیاده شدند. پاکیتو زنگ دری را که شبیه تمام درهای دیگر بود به صدا درآورد و بعد از مدتی مردی با دندان هایی شبیه اسب و پلکهایی قرمز در را باز کرد. او و پاکیتو مدت زیادی در آستانه در نیمهباز با هم اسپانیایی صحبت کردند. جو مرتب پا به پا میشد. از نگاههای کجکیای که آن دو ضمن صحبت به او میانداختند معلوم بود حساب میکنند چقدر میتوانند تلکهاش کنند.