روزی روزگاری در مزرعهی درختهای کریسمس، درختچهی نرّاد تازه کاشته شدهای، در کنار بقیهی درختهای بزرگ و بلند زندگی میکرد. نهالِ سبز باید اونقدر، قد میکشید و رشد میکرد تا برای تبدیل شدن به یک درخت کریسمسِ با شکوه آماده میشد. این بهترین اتفاقی بود که میتونست براش بیوفته. بقیهی درختهای مزرعه به اندازه کافی بلند و زیبا بودن تا برای کریسمس به فروش برسن. اما درختچهی جوان، نیاز به فرصت بیشتری داشت تا بالغ بشه.
در یک روزِ سردِ زمستونی که یک ماه تا جشن فاصله داشت، مردم توی مزرعه جمع شدن و برای کریسمس، درختها رو قطع کردن. با اینکه درختچهی سوزنی برگ تا جایی که میتونست رشد کرده بود، اما هیچکس بهش کوچیکترین توجهی نمیکرد و همه به دنبال درختهای بلند و پر برگتر بودن.
همینطور که یکی یکی تعداد درختها کم میشد، بالاخره یک روز، مشتریِ جدیدی وارد مزرعه شد و نهال سبز رو از ریشه کند. بعد پشت کامیونش گذاشت و به همراهِ بقیهی درختهای زیبا و بلند قامت، با خودش برد.
درختچهی نرّاد، خیلی غصه خورد و با خودش گفت: "من هیچوقت به درختِ کریسمس تبدیل نمیشم و آخرش من رو مثل یک بوتهی بیارزش دور میندازن."