روزی روزگاری در روستایی دورافتاده نزدیک به جنگلی کهن، پسربچهای به اسم دَنی، همراه شش برادر و پدر و مادرش زندگی میکردن.
دَنی از همه کوچیکتر بود و همیشه سعی میکرد که به بزرگترهاش احترام بذاره.
اما برخلاف اون، برادرهاش اصلا باهاش مهربون نبودن و خیلی اذیتش میکردن.
مثلا وقتهایی که پشت میز نشسته بود و داشت نقاشی میکشید، یواشکی بندهای کفشش رو به هم گره میزدن تا وقتی از سرجاش بلند شد، به زمین بیوفته و همه بهش بخندن.
یک بار هم که موقعه غذا خوردن حواسش نبود، یک عنکبوت گنده رو زیر کلاهی که روی سرش بود قایم کردن.
پسرک وقتی حس کرد، چیزی روی سرش تکون خورد، از ترس جیغش به هوا رفت.