تب
نه حرف از چشمهای
زیبا است
و
نه حرف از کشتیهایی
که در اوهام ما
غرق میشوند
وقتی تب
به چهل درجه رسید
تازه
متوجه میشویم
قطارها حرکت کردهاند
و ما تنها
باید در تب بسوزیم
شاید
مرگ
تا سحر از پنجره
به خانه بیاید
و ما را
با تب چهل درجه
از خانه بیرون
برد
در تب چهل درجه
صدای پیانو
رقتانگیز نیست
اما
فقط تعجب و انکار
میآفرید
سالیان بود
که از تب چهل درجه
صحبت نکرده بودیم
حتا
تب چهل درجه را
فراموش کرده بودیم
که پس از سالیان
بهسراغ ما آمد....
-از متن کتاب-