سوفی آموندسن ۱۵ ساله بیرون شهر زندگی میکرد. یک روز که داشت به خانه برمیگشت مثل همیشه به صندوق پست نگاهی انداخت. برعکس همیشه امروز یک نامه هم به اسم او در صندوق بود. سوفی پاکت این نامهی بینام و نشان را باز کرد روی کاغذ درون پاکت نوشته بود: تو کیستی؟
بعد از این نامه سوفی با خودش کلنجار میرفت و در مورد این که واقعا کیست از خودش سوال میپرسید و بعد از اندیشیدن به موجودیت خویش، این فکر به مغزش راه یافت که وجودش دائمی نیست و دربارهی حیات پس از مرگ فکر کرد. سوفی چندی پیش مادربزرگش را از دست داده بود و همانطور که در باغ خانه قدم میزد پیش خودش اندیشید که اگر ما ندانیم یکروزی میمیریم، طعم زنده بودن را نمیتوانیم بچشیم. چطور است باز هم به صندوق پست سری بزند. با این فکر به سمت صندوق سبز دوید و نامهی مرموز دیگری را دید. پاکت را باز کرد و یادداشت درون آن را خواند. نوشته بود جهان چگونه به وجود آمد؟