ماه آسمانی
در گوشهی تقویم
شکفت و زود مُرد
ما
میدانستیم
در هیاهو متولد
شده بودیم
کتابی که اعتقادات ما
در آن کتاب حک
شده بود
روی فرش
افتاده بود
ما اعتقاد
به بیمارستان
و چراغهای بیمارستان
با رنگهای خاکستری
داشتیم
هرچه بود
درد بود
سرما بود
گاهی تکهای نانسوخته
بود
در اتاقهای
جهان پنهان
شده بودیم
و کسی خبر نداشت
همه
با معصومیت
در اتاقها را
میزدند
و در انتظار پاسخ بودند
باغ مختصر
در شبهای مهتاب
با آنزن بیوهی
قدکوتاه
و فربه
زمزمهای از رویا
و ترس بود
در آنشبهای مهتاب
درد
و زندگی
و امواج دور دریا
لمسشدنی
و قابل
باور بود
فغانهای ما
در هنگام شام
مهمانان را
فراری داد
فقط دختری با چشمان
معصوم و مضطرب
در سالن مانده بود.