در کلبهای انگار جنگ برپاست. هرکس مترصد دیگری است... زن علیه شوهر و شوهر علیه زن شوریده است، مادر از فرزندان بیزار است. در کلبه دیگری محبت تا واپسین دم مصون از تعرض است. زنی را میشناسم با چهار کودک. زن برای بچهها قصه جن و پری میگوید تا گرسنگیشان را فراموش کنند. زبان زن بهسختی میجنبد، ولی آنها را در آغوش میگیرد، درحالیکه جان ندارد دست خالیاش را بلند کند. محبت درون زن آشیان کرده است، و مردم میدیدند آنجا که نفرت در میان بود افراد زودتر میمردند. بااینحال، مهر و محبت هم کسی را نجات نمیداد. همه دهکده از بین رفت، یکی پس از دیگری. اثری از زندگی در آنجا نماند (اینهم ۸۵۸۰ جان).