پرسش مهمی که مترجم باید از خود بپرسد این است که چرا باید یک کتاب را ترجمه کرد. من زمانی خواندن این کتاب را آغاز کردم که در اوج سرخوردگی و پذیرش شکست بودم. در دالان تاریک سرخوردگی گیر افتاده بودم و این کتاب نوری بود که از روزنهای به درون میتابید؛ نه از آن جهت که راه برونرفت را نشانم دهد، بلکه از آن رو که دریافتم در آن دالان تنها نیستم و چه بسیار انسانها هستند که در آنجا همراه من حضور دارند. دریافتم که قرار نیست از این دالان خارج شویم و شادمانه زیست کنیم، بلکه محکوم به شکست خواستههایمان هستیم، و از قضا پذیرش همین شکست است که مقدمات رضایتمندی را فراهم میسازد. رضایتمندی، نه به معنای تاموتمام آن بلکه به معنای پذیرش ناممکن بودن تحقق میل.
جا دارد از نزدیکترین دوستم، زازا، تشکر کنم که در تجربۀ شکست و تحقق نیافتن میل با من سهیم بود و ترجمۀ این کتاب نیز به پیشنهاد او انجام پذیرفت.