پاسدار صلواتی از بلندی و ارتفاع به سمت دشت آمدیم؛ اما هنوز عرق مان خشک نشده بود که دستور دادند: «هر اسیری از منافقین گرفتید، اهل هر استانی بود، به هماستانیهاشون تحویل بدید.» همزمان بچههای یاسوج با ماشین آمدند و گفتند: «بچهی کجایی؟» گفتم: «مازندران!» آنها بدون معطلی اسیر جوانی را با دستهای بسته از داخل ماشین پایین آوردند و تحویلم دادند. نگاهی عاقل اندر سفیه به جوان انداختم و از ترس آتش هلیکوپترهای دشمن، سریع او را زیر پل احشام بردم و دو نفر از بسیجیها را مامور حفاظت از اطراف مان کردم.