خاطرات، دختر نوجوان ۱۵ ساله از شهرستان میانه در استان آذربایجان شرقی.
خاطراتی از جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق به اراضی ایران شکل گرفته، که به هشت سال دفاع مقدس انجامید، خاطراتش از صحنههایی هست، اول در قاب کوچکی به نام تلویزیون دفاع و مقاومت ارتش، سپاه و بسیج از ارضی و جان و ناموس ملت ایران را میبیند و با روح لطیف دختر نوجوان در سن ۱۵ سالی در هم آمیخته شده است، سپس با سپری شدنِ ،روز، ماه و سالها در شرایط جنگ، دختر نوجوان به سوی جوانی با کولهباری از اندوختههایی که با صحنههای تلخ ،اما آموزنده و درس چگونه زیستن میآموزد، پا میگذارد و در همین حین خود دختر روزهای جنگ را به عینه تجربه میکند...
اواخر شهریور ماه بود و به رسم هر ساله، دانشآموزان با خوشحالی در حال آماده شدن برای سال تحصیلی ۱۳۵۹ بودند. خانوادهی ما تقریباً پرجمعیت محسوب میشد. پدرم حمداله عجمیزاده و مادرم لطیفه نباتی و خواهر بزرگم صفورا، با پسرعمویمان، که در آن زمان همافر نیرو هوایی بود، ازدواج کرده و در تهران ساکن بود. من، فرزند دوم خانواده و ۱۵ سال داشتم. بعد از من، خواهرم معصومه ۸ و برادرم جلال ۳ سال سنشان بود. تازه، منتظر یه برادر کوچولو هم بودیم. شغل پدرم بنایی ساختمان بود و برای کار، به شهرهای دیگر میرفت و تنها فرصت میکرد هرچند ماه یکبار، به خانواده سری بزند. مادرم خانهدار بود و مانند بیشتر خانمهای آن زمان، به خیلی از هنرها از جمله بافتنی، گلدوزی، نان پختن، شیرینیپزی و... مسلط بود.