روزی روزگاری در وسطِ سرزمینی خشک و غبارآلود که از شن زاری با درخشش طلایی رنگ پوشیده شده بود، صخرهای سنگی و بزرگی قرار داشت.
این صخرهی بلند در زمانهای خیلی دور، از روی هم قرار گرفتنِ تعدادِ زیادی سنگهای کوچیک و بزرگ، به وجود اومده بود و حیوونهای مختلفی اطرافش زندگی میکردن.
پایین صخرهی قدیمی و لابهلای سنگها، کلبهای کوچولو با دیوار زرد و سقف شیروونیه قرمز رنگ ساخته شده بود که داخلش کوچیکترین، آرومترین و کمروترین موشِ قهوهای زندگی میکرد.
این موش اونقدری کوچیک و ریزه میزه بود که هیچوقت، هیچکس متوجهی حضورش نمیشد.