پشت پنجرهی اتاق مشترکم با پونه که دید بهتری به حیاط داشت، ایستاده بودم و از میان نردههای زنگ زده به سمندی نگاه میکردم که چند دقیقه پیش وارد باغمان شده بود و ظاهراً کل زندگی مستاجر جدید را در خود داشت! یک چمدان، یک ساکدستی، یک تکه موکت تا شده، یک کارتن نه چندان بزرگ که احتمالاً ظرف و ظروف آشپزخانه در آن بود و در آخر یک بغچهپیچ بزرگ که قریب به یقین رختخوابش بود. همهی وسایل روی صندلیها و صندوقعقب زورچپون شده و مثل اینکه از کیفی جادویی خارج شوند از ماشین نگونبخت بیرون کشیده میشدند.
چشمانم همچنان بیرون را میپایید و گوشم را میان صدای تقتق کیبورد پونه تیز کرده بودم تا اگر حرفی زدند صدایشان را بشنوم، اما انگار او هم در کمحرفی دستکمی از نامدار نداشت.
ـ فکر کنم یکیه لنگهی خود نامی... از وقتی اومده دو کلام حرف نزده... کل وسایلش هم با سمند قراضهش آورده. آخه تو یه خونهای که نزدیک دویست متره با همینقدر وسایل میآن؟!
صدای پونه را از پشت سرم شنیدم:
ـ شاید مبل و تختش رو بعداً با وانت بیارن. ممکنه نو خریده باشه، یه باره از فروشگاه بفرستن براش.