آقای دوبل که مدتی بود با انگشتهایش روی رومیزی ضرب گرفته بود، گفت: «چقدر یواش غذا میخوری!» تری گفت: «با من که نیستی بابا!» «نه منظورم تو نیستی، با مادر و برادرت هستم.» بهسختی میشد خانوادهی متحد و هماهنگی مثل خانوادهی آقای دوبل پیدا کرد. خانم و آقای دوبل خودشان را وقف یکدیگر کرده بودند و برای دو پسرشان جانشان در میرفت. دو پسر کوچک آنها، ادموند و تری، اغلب با هم دعوا داشتند، البته این را هم در نظر بگیرید که پسربچههای ده - یازدهساله قدیس نیستند، اما بدون همدیگر نمیتوانستند زندگی کنند.