از یکی از خیابانهای باریک لنگرگاه عبور کرد، خیابانی که به جادهای منتهی میشد که کمی جلوتر از آن روشنایی شهر لندن فوقالعاده چشمگیر بود. او از میان تاریکیها و روشناییهای این جاده و حتی از رودخانه نیز گذشت. او یک لحظه هم توقف نکرد تا به بیغولهای نزدیک آن منطقه رسید.
او مردی باریکاندام و بلندقامت بود که بارانی سیاهرنگی به تن کرده بود که زیر آن شلواری از پارچهی ضخیم قهوهای رنگی دیده می شد. کلاهی لبهدار قسمت اعظم صورتش را پوشانده بود و آن بخش کمی هم که از صورتش دیده می شد، سفید و زننده بود. او در مه غلیظ پاییزی شهر لندن به شبحی سرگردان شبیه بود. همهی افرادی که از کنارش رد می شدند، میایستادند و به او زل میزدند، انگار که در زنده بودن او تردید داشتند. بعضیها با دیدن او دچار واهمه می شدند و بعضی دیگر هم چهرههایشان درهم میرفت.
او پاهای کشیدهای داشت، ولی همچون نابینایان آهسته و کوتاه گام برمیداشت. با اینکه او کور نبود و با چشمانی از حدقه درآمده به جلو چشم دوخته بود، ولی گویی نه چیزی میدید و نه چیزی میشنید. چنان قدم برمیداشت که انگار هیچ هدفی ندارد. به این طرف و آن طرف پرسه میزد، مثل این بود که دستی نامرئی او را به جایی نامشخص میبرد که خود هیچ چیز در مورد آن نمیدانست.
او به دنبال دوستی قدیمی میگشت، دوستی که پانزده سال بود او را ملاقات نکرده بود و آن دست نامرئی که او را از آفریقا تا لندن کشانده بود، حالا هم قصد داشت در طی آخرین کیلومتر راهپیماییاش، او را به رستوران رفیقش نیملس ببرد. او از آن اطلاعی نداشت، فقط میدانست که از آفریقا تا لندن را تنها به خاطر دیدن نیملس طی کرده و میدانست که حالا هم خیلی به او نزدیک شده است.