«اوخوک» عروسکی خوکی و کوچک از جنس پارچه حولهای نرم بود. شکمش پر از تیلههای پلاستیکی کوچکی بود که پرتاب کردنش را لذتبخش میساخت و دستهای کوچک و نرمش برای پاک کردن اشک بسیار مناسب بودند. وقتی جک، صاحب اوخوک، خیلی کوچک بود، هر شب با مکیدن گوش این عروسک به خواب میرفت.
هنگامی که جک زبان باز کرد، به جای «اون خوک» میگفت: «اوخوک» که همین اسم روی عروسک ماند. اوخوک وقتی نو بود صورتی-گلبهی بود و چشمهای پلاستیکی سیاه و درخشانی داشت که جک کلاً آنها را به خاطر ندارد. برای جک اوخوک همیشه مانند اکنون بود: خاکستری و رنگپریده با گوشهایی تابهتا که مکیدنهای مکرر، شکلشان را عوض کرده بود. چشمهای اوخوک کنده شد و تنها جای خالی آنها به جا مانده بود که مادر جک به عنوان پرستار با دوختن دکمههایی ریز آنها را ترمیم کرد. آن روز عصر، وقتی جک از مهدکودک برگشت، اوخوکِ پیچیده در شالی پشمی، روی میز آشپرخانه دراز کشیده بود و منتظر جک بود که پانسمان کوچک چشمانش را باز کند. مادر حتی صورتوضعیت اوخوک را هم نصب کرده بود: «اوک جونز. جراحی نصب دکمه. جراح: مامان.»
-از متن کتاب-