نیست. خبری از فوتبالیستهای توی کوچه نیست. پرده را کنار میزند و پیشانیاش را میچسباند به خنکی شیشه. پسرهایش نیستند که دروازه را بگذارند وسط کوچه و چپوراست شوت کنند تویش. بعد لجشان بگیرد از دست دختر عزیزدردانهاش که با هیکل گنجشکی از لای پایشان لایی رد میکند و دروازهی کوچک را میلرزاند. آنطور که میدود و موهای سیاه و خوشگلش میپیچد دور گردن کوتاه و تپلش، صدایش را که تا حالا نشنیده، اما اسمش را گذاشته گنجیشکک. ولی پسرها همهشان تخمجناند. اسم ندارند. آن زن هم نیست که از اینطرف کوچه اطوار بریزد و برود آنطرف، با موهایش که صبحها از زیر مقنعه کاکل شدهاند و دو متری بالا میروند و عصرها به کف سرش چسبیدهاند. حتماً کسی خانه منتظرش نیست که بخواهد همانطور مثل صبحها خوشگل برگردد از سر کار. مثل او، او هم با این موهای ژولیدهپولیدهاش منتظر کسی نیست. او در خیابان زندگی میکند و رهگذرهای وفادار، به قول شهریار، رفقایش هستند. رفقایش و گاهی هم خانوادهاش. صورتش را روی شیشه میغلتاند تا گونههایش هم خنک شوند.
-قسمتی از متن کتاب-