همسفر! رفتی و از قافلهها میترسم
زیر آوار شب از زلزلهها میترسم
با جوابی که سکوتت به سوالم داده
آه! از حل همه مسئلهها میترسم
تا خزان زرد شد از دوری دستان بهار
از زمستان و همه فاصلهها میترسم
قاضی دل که شده شاکی هر روز و شبم
متهم کرده مرا از گلهها میترسم
سینهام پر شده از ابر سترون افسوس!
کمکم از ریختن حوصلهها میترسم
متولد شدم از سایهی چشمان تو باز
رفتی و از همهی قابلهها میترسم