آینهی قدّیاش را
مثل یک کُلاژ
پوشاندهام با عکس
عکسهایی که هر شب
خدا
در ستارهای
یا سیارهای دیگر
به یک پلک زدن
و بیهوا
از من و مادرم میگیرد
اما
من در هیچکدام از عکسها نیستم…
در پیادهرو، کنار یک مغازه ایستاده بود و با شور و وجدی ناگفتنی به ویترین خالی نگاه میکرد. رهگذران با نگاهی پرسشگر و ریشخندآمیز به او نگاه میکردند و رد میشدند.
از رفتن به مهمانی منصرف شدم و به خانه برگشتم. باید شعر مینوشتم.