در ۱۸۳۵ لندن پُرجنبوجوش بود. هر روز از صبح زود جمعیت زیادی در خیابانهای خاکی و سنگفرشش رفتوآمد میکردند. سگهای ولگرد لای دستوپای اسبها و قاطرهایی بودند که ارابهها، درشکهها و کالسکهها را میکشیدند و برای جا پیدا کردن، بین آنهمه گوسفند و خوکی که برای فروش به بازار آورده بودند با هم رقابت میکردند.
مردم همهجا بودند. آنها در بازار روزها پرسه میزدند و دنبال تخفیف و خرید ارزان بودند. بعضیهایشان مغازهها را تماشا میکردند و عدهای به کافه میرفتند تا از لیوانی نوشیدنی خنک لذت ببرند. شعبدهبازان خیابانی سعی میکردند با دوزوکلک مشتریان را به کارتبازی بکشانند. نوازندگان، آکروباتبازها و شعبدهبازها، به امید گرفتن انعامی از عابران، نمایش اجرا میکردند. دستفروشان با صدای بلند صدفهای سرخشده، گلهای تازه، لباسهای دستدوم، روزنامهها یا پیراشکی گوشتشان را تبلیغ میکردند. عطر قهوهی داغ، گوشت کبابشده و نان سرخشده با بوی آدمها، اسبها، تنباکو و قیر زغالسنگ در هم آمیخته بود.
همین که هوا تاریک میشد، سروصدا هم فروکش میکرد. دستفروشان بساطشان را جمع میکردند. خیاطها، قصابها و بقیهی کاسبها درِ مغازهشان را قفل میکردند و به خانه میرفتند.
کمی بعد فقط رستورانها و غذاخوریها هنوز باز بودند که با نوری اندک به نور بیجان چراغهای خیابان میافزودند. بسیاری از خیابانها اصلاً چراغی نداشتند و راهباریکهها و کوچهپسکوچههای حوالیشان غرق تاریکیِ قیرگون بودند...
-از متن کتاب-