گزیده کتاب «در سلول که بسته شد، چند لحظه ایستادند. جا خورده بودند. از بصره که راه افتاده بودند، فکر می کردند می خواهند برشان گردانند ایران. چرا باید آن جا نگهشان می داشتند؟ حتا اسم خیلی از اسرا را گرفته بودند که با خودشان ببرند ایران. حالا سر از آن جا درآورده بودند، یک سلول چهار متری. کف و دیوارها کاشی قهوه ای پر رنگ بود. داخل سوراخی نزدیک سقف، لامپ کم سویی بود. با دو تا دیوار هفتاد هشتاد سانتی کوتاه، کنج سلول را جدا کرده بودند. پشت آن توالت فرنگی با شیر مخلوط کن آب سرد و گرم بود. در آهنی دریچه ی کوچکی داشت که فقط از بیرون باز می شد. دور در را نوار لاستیکی گرفته بودند. هیچ صدایی نه بیرون می رفت، نه تو می آمد. جای کوچک کثیفی بود. اما برای چند روز قابل تحمل بود. به گوشه و کنار سرک می کشیدند و هر چه می دیدند برای هم می گفتند. فاطمه خم شد و حلیمه روی پشتش رفت. تو سوراخی که لامپ بود، یک مداد پیدا کرد و آن را برداشت. روی دیوار، بین کاشی ها چیزهایی نوشته شده بود. بعضی نوشته بودند فردا قرار است اعدام شوند و وصیت نامه هاشان را روی دیوار کنده بودند. حلیمه آن ها را برایشان می خواند. نوشته ها عربی بودند. بعضی جاها فقط اسم و تاریخ بود.»