بهار آن سال، باران با تندبادهایی سهمگین و گسترده میبارید، آنچنان که وقتی روی سقف ساختمانها میریخت، سروصدای بلندی شنیده میشد. آب راه خودش را از میان کوچکترین ترکهای دیوار مییافت و محکمترین شالودههای ساختمانها را تخریب میکرد و از بین میبرد. قطعههایی از زمین که نسلها روی آن زندگی کرده و همچنان استوار مانده بود، مثل تکههای آشغال، روی جادههای فرودست فرو میافتاد و خانهها و اتومبیلها و استخرها را با خود میبرد. درختها میافتادند و با خطوط انتقال برق برخورد میکردند، جریان برق قطع شده بود. رودخانهها طغیان کرده بودند و آب همهچیز را در حیاط خانهها، با خود برده و خانهها را ویران کرده بود. آنهایی که به هم علاقه داشتند شتابزده حرکت میکردند و با بالا آمدن آب و ادامه بارشها، گویی تلاشها هم بیشتر میشد.
لِنی هم مضطرب و نگران بود. او دختر تازهوارد مدرسه بود، چهرهای جدید درمیان دیگران؛ دختری با موهای بلند و فرق وسط، همان دختری که هیچ دوستی نداشت و پیاده و تنها به مدرسه میرفت.