کتابی که پیش روست، کتابی قدیمی است. اما از این حیث که منظرگاهی عملی به مساله مصر گشوده است، میتواند نمونه خوبی برای اندیشیدن به نحو دیگر در خاورمیانه باشد. از نظر من، نگارنده این کتاب، همه چیز را حول یک مقصود کانونی سازمان داده است: تنها راهکار پایدار در جهان اسلام، استقرار ناسیونالیسمی است که اهداف سوسیالیستی را از دست نمینهد و به سرچشمه اخلاقی دین نیز وفادار است. این صورت بندی نظری، به گمانم هنوز هم قابل اعتناست. اتفاقاتی که پس از نشر این کتاب، در جهان اسلام افتاد، مویدات تازهای برای اثبات نظر نگارنده فراهم آورده است. مارکسیسم، بدون برقراری نسبت با ناسیونالیسم یا اسلام، به خودی خود سرنوشتی در جهان عرب و سایر سرزمینهای اسلامی پیدا نکرد. جنبشهای چپ، هنوز هم در حاشیهاند و قادر نیستند از قشر معینی از روشنفکران و فعالان سیاسی فراتر روند به عمق جامعه سیاسی نفوذ نمیکنند. صدای چپ به رغم تاثیرگذاریهای فراوانش، یک صدای مستقل و موثر و تعیین کننده نشده است. اما ناسیونالیسمی که به گروههای فرودست جامعه بی اعتنایی کرده نیز سرانجام خوشی پیدا نکرده است. اسلام بی توجه به ناسیونالیسم، حد و مرز استقرار خود را نشناخته است، و بیاعتنا به طبقات فرودست، از موضع قدرت و سیاست سخن گفته است و حاصل، بی ماوا شدن ارزشهای دینی و خالی شدن جامعه از اخلاق و معنویتی است که از دین انتظار تامین آن میرود.
آنچه هم اسلام گرایان و هم چپها از آن غافلند، فرمی مدرن از سازماندهی جامعه سیاسی است. نه ملیت اصالت دارد و نه ناسیونالیسم. اما آنچه نباید از آن گریخت و به مثابه یک واقعیت عینی به آن تن در داد، سازماندهی جامعه سیاسی در دوران مدرن است. مرزها، سازماندهی مبتنی بر تمایز میان اقوام ساکن در سرزمینهای گوناگون، خدمات دولتی، نیروی نظامی و انتظامی، مالیات، سازماندهی کار و شغل، الگوهای احراز هویت، قواعد و قوانین بینالمللی و داخلی، همه بر اساس صورتبندی ملیت شکل گرفتهاند. نه نظامهای متکی بر انترناسیونالیسم مارکسیستی تحت نام پرولتاریا و نه نظامهای متکی بر هویتهای دینی تحت عنوان امت، سرانجام به ملزومات سازمان ملی تکیه کردند. اگر هم در عمل گاهی از اولویت سازماندهی ملی فراتر رفتند. هم خود و هم کشور و هم مبادی ایدئولوزیک خود را با بحران مواجه کردند.
با این همه ناسیونالیسم، آنچنانکه در عمل مستقر شد، از دو عارضه بنیادی رنج برد. به همین جهت، همه دولتهای متکی بر ملیت گرایی در این ناحیه از جهان کم و بیش با شکست مواجه شدند. ناسیونالیستهای خاورمیانه، نیروی معنوی خود را از تجدد و پیشرفت و اندیشه ترقی تامین کردند. بودجهها و سازماندهیهای قدرتمندی هم برای تحقق ترقی به میان آوردند. نمونه اعلای آن، آتاتورک در ترکیه و رضاشاه در ایران بود. نمونه مصری آن را هم نگارنده در این کتاب کاویده است. اما ترقی خواهی هر چه بیشتر شتاب گرفت، بیشتر جامعه را از هویت اخلاقی و سرمایههای اجتماعی و سیاسی تخلیه کرد. ناسیونالیستها اغلب اسلام را یک مانع جدی برای ترقی پرشتاب خود انگاشتند و محو کامل و یا دستکم خاموش کردن آن را تعقیب کردند. اسلام به مثابه اصلیترین کانون معنویت بخش، از قلمرو حیات و زبان سیاسی به حاشیه پرتاب شد.
ناسیونالیسم جدا افتاده از نیروی معنویت بخش اسلام، و اسلام جدا افتاده از دستگاه ایدئولوژیک ناسیونالیستی، هر دو زخمی و معارض یکدیگر شدند. اسلام عملا محو نشد و به حاشیه نیز نرفت. حتی با وجود خاموشش، مانع از مشروعیت دولتهای ناسیونالیستی شد. هر چه زمان گذشت، اسلام از حاشیه به متن جامعه و فرهنگ آمد و ناسیونالیستها هر روز از عرصه عمومی عقب نشستند. اسلام گرایان جدا افتاده از ساختار سیاسی نیز، به جای بهره گیری از زبانی مسئولانه، و سازگار با معضلات و زخمهای عملی و واقعی مردم، به سمت روایتهای بنیادگرایانه متمایل شدند. آنها در پرتو ناکامیهای دولتهای ناسیونالیستی، هر روز مشروعیت بیشتری کسب کردند و گستره عمل بنیادگرایان دینی درگستره جهان اسلام، حاصل تفوق تدریجی اسلامگرایان بر ناسیونالیستهاست. اما متاسفانه پس از نیم قرن حضور از شرق آسیا تا شمال آفریقا، قادر نیستند کارنامه قابل دفاعی ارائه کنند. اسلام گرایان روشن اندیش، بر این خیال بودند که با تکیه بر امکانها و آموزههای اسلامی، با جهان جدید وارد گفتگو شوند و اسلام را امکانی برای کاستن از آلام بشر بنمایانند. اما متاسفانه امروز اسلام بیشتر احساس مخاطره بر میانگیزد تا سرمایهای برای خروج از بحرانهای عمیق بشری.
ناسیونالیستهای خاورمیانه اما از یک ناحیه دیگر نیز آسیب دیدند و شکست آنها را باید از این وجه نیز توضیح داد. برنامههای پرشتاب توسعه و ترقی، به رشد و افزایش شکافهای عمیق طبقاتی انجامید. حاشیه شهرهای شیک و پرزرق و برق ناسیونالیستها، حاشیه نشینهای فقیری را فراگرفت که از تامین اولیهترین نیازهای خود نیز عاجز بودند. همه شهرهای بزرگ این منطقه، از قاهره گرفته تا تهران، انباشته از حاشیه نشینهای مهاجر بود که فاقد هر گونه موقعیت اقتصادی، اجتماعی و منزلتی بودند. حاشیهها، آبستن ویرانگری همه دستاوردهای مدرنیسم آمرانه دولتهای توسعه گرا بودند. سوسیالیسم، پاشنه آشیل ناسیونالیسم ترقیخواه و اسلام گرایی مدعی جامعه اخلاقی و معنوی بود. علی السمان بر اساس تجربه زیسته خود، به ترکیب این سه ایدئولوژی رقیب در منطقه خاورمیانه میاندیشد. ناسیونالیسمی را طلب میکند که برای تامین نیروی معنوی و مشروعیت بخش به خود، اسلام را به حاشیه نراند، و برای حفظ وحدت ملی، از سوسیالیسم به مثابه ایده برانگیزاننده طبقات تهی دست، غفلت نکند...