روزی که اولین تماس تلفنی از بهشت با زمین گرفته شد، تِس رافِرتی مشغول باز کردن یک بسته چای کیسهای بود.
دیرینگگگگگگگگگگگگ!
تس به زنگ تلفن توجه نکرد و با ناخنش پلاستیک دور جعبه را سوراخ کرد.
دیرینگگگگگگگگگگگ!
تس انگشت نشانهاش را وارد سوراخی کرد که با ناخن ایجاد کرده بود.
دیرینگگگگگگگگگگ!
بالاخره موفق شد پلاستیک دور جعبه را پاره کند. پلاستیک را کاملاً کند و در مشتش مچاله کرد. میدانست اگر قبل از خوردن یک زنگ دیگر گوشی را برندارد، تلفن روی پیامگیر میرود.
دیرینگگ!
گوشی را برداشت و گفت: «الو؟»
ولی دیر شده بود و پیامگیر فعال شد.
تس زیر لب گفت: «اَه! امان از این چیزها.» او صدای تیک تلفن روی پیشخان آشپزخانه و بعد از آن صدای خودش را از پیامگیر شنید: «سلام. تس هستم. لطفاً اسم و شمارهی تلفنتان را بگذارید تا در اسرع وقت با شما تماس بگیرم. ممنونم.»
صدای بوق کوتاهی شنیده شد. یک لحظه چیزی جز سکوت به گوش نرسید و بعد صدایی گفت:
«من مامانِت هستم... باید چیزی رو بِهِت بگم.»
نفس تس بند آمد. گوشی تلفن از دستش افتاد. مادرش چهار سال پیش از دنیا رفته بود.
***
درینگگگگگگگگ!
صدای زنگ تماس دوم، در میان سر و صدای بحثی پرشور و حرارت در یک کلانتری به سختی شنیده شد. یکی از کارمندهای آنجا ۲۸۰۰۰ دلار در بختآزمایی برنده شده بود و سه مأمور پلیس باهم بحث میکردند که اگر چنین شانسی بیاورند با این پول چه میکنند.
- «تو قبضات رو بِده.»
- «تو اهل این کارا نیستی.»
- «یه قایق تفریحی چطوره؟»
- «تو قبضاتو بده.»
- «من که این کار رو نمیکنم.»
- «همین که گفتم، قایق!»
درینگگگگگ!
جَک سِلِرز، رئیس کلانتری، بلند شد تا به سمت دفتر کار کوچکش برود و گفت: «اگه قبضاتو بدی، چیزی نمیگذره که کلی قبض جدید برات میآد.» وقتی جک به سمت دفترش میرفت، بحث همچنان ادامه داشت...
-از متن کتاب-