فرعون سالها بر مصر حکومت میکرد اما همیشه نگران بود که یک نفر از قوم یهود حکومت مصر را به دست بگیرد. او همیشه نسبت به یهودیان بدبین بود و از این که یک روز پسری از این قوم به حکومت برسد وحشت داشت. فرعون تصمیم گرفت هر پسری را که از قوم یهود به دنیا میآید بکشد. در همان روزها زنی در میان قوم یهود نوزاد پسری به دنیا آورد و مدتی او را مخفی کرد. اما یک روز به فرمان خدا پسرش را در یک سبد حصیری بزرگ گذاشت و در روخانۀ نیل رها کرد. مسیر رودخانه طوری بود که از کنار قصر فرعون میگذشت. همسر فرعون با خدمتکارانش کنار رودخانه نشسته بودند. آنها سبد را گرفتند واز دیدن کودک خوشحال شدند. همسر فرعون از شوهرش خواست که کودک را به فرزندی بپذیرند و برایش پرستاری انتخاب کنند و فرعون نیز پذیرفت. از طرفی مادر کودک از خدا خواست تا کودکش را به سلامت به او بازگرداند. خداوند دعای مادر را اجابت کرد و او به عنوان دایۀ کودک انتخاب شد و به قصر فرعون راه یافت و اینچنین، کودک در دامان پرمهر مادر بزرگ شد. این کودک کسی جز حضرت موسی (ع)، از پیامبران برگزیدۀ خداوند، نبود. او سالها بعد با فرعون، پادشاه ظالم مصر، به مبارزه برخاست. خدا خواست که این پسر در کاخ فرعون بزرگ شود و زنده بماند تا بتواند مردم را از شر آن حاکم ظالم نجات دهد.