می و ویل کمربند ایمنی خود را باز کردند. «از اون چوبشورهای شکلاتی برای ناهار آوُردیم خونه؟ خیلی خوشمزه بودن.» می، صورت کوچکش را از بین دو صندلی جلوی ماشین رد کرد. بینی سربالای او به مادرش و چشمانش به چشمان لوک شبیه بود و لبخندش ترکیب شگفتانگیزی از دیِاِناِی هر دویشان.
«خدایا...، جوری رفتار نکن که انگار رفتی جشن تولد.» ویل در را با فشار باز کرد، از ماشین پیاده شد، و آن را به حدی محکم کوبید که ماشین تکان سختی خورد. این یک رفتار جدید بود؛ خشم.
«متأسفم عزیزم، منظوری نداشت.» لوک تلاش کرد میرا متقاعد کند. او باید به جای اینکه برای رفتار ویل بهانه بتراشد، با او برخورد سختتری میکرد، اما توان و انگیزهای برای بحث و دعوا نداشت. می شانهای بالا انداخت و دری را که ویل بهشدت کوبیده بود باز کرد. «مامانبزرگ خوراکیها رو گذاشته تو کابینت زیر کانتر. میتونی هر چی خواستی برداری.»
«ممنون، بابایی». می به سمت لبه صندلی سُر خورد و از ماشین بیرون پرید.