در دوردست، آب چکه میکرد. صدای تهی چکچک آب مدام انعکاس پیدا میکرد؛ طوریکه منبع اصلی ایجاد صدا مشخص نبود. پلهای سنگی و سراشیبیهای بیانتها در همهجا بهچشم میخوردند. تمامشان از منارههای سنگی با سقف صاف بیرون زده بودند و صاف و براق و دارای رگههای سرخ و طلاییرنگ بودند. این هزارتو، طبقه روی طبقه، در تاریکی، گاه بهسمت بالا و گاه پایین، گسترده شده بود؛ بدون اینکه آغاز یا پایانی برای آن قابلمشاهده باشد. هر پلی به یک مناره ختم میشد و هر سراشیبی، به یک مناره یا پلی دیگر. تا جایی که چشم رند در آن روشنایی اندک میدید، به هر طرف که نگاه میکرد، چه در بالا و چه در پایین، وضع به همین منوال بود. برای دیدن اطراف نور کافی وجود نداشت و او تقریباً از این مسأله خوشحال بود. بعضی از سراشیبیها به سکوهایی منتهی میشدند که بایستی درست در بالای سکوهای پایینی قرار میداشتند. او قادر نبود پایهی هیچکدام از آنها را ببیند. تلاش کرد خود را از آنجا برهاند، میدانست که اینها جز خیالات چیزی نیست. تمام اینها فقط خیال بود.