برلین شرقی، ۱۹۸۶
الف.
فرانتس. معذرت میخوام. یه خانمی جلوم بود که به مشکل خورده بود، چند ساعت نگهش داشته بودن، خیلی ناراحت بود و گریه میکرد و جیغ میزد و بدوبیراه میگفت، من هم مجبور بودم صبر کنم و این... معذرت میخوام.
کارل. سلام فرانتسل.
فرانتس. سلام کارلی.
کارل. شکلات گرفتی؟
فرانتس. بریم یه نوشیدنی بخوریم.
ب.
کارل. وقتی تلویزیون رو روشن میکردم، بعضی وقتها فکر میکردم تو رو تو برنامههای تلویزیون میبینم - انگار اون تو بودی که برندهی یه ماشین شده بودی یا تو بودی که توی اخبار بهعنوان تروریست نشونش میدادن.
فرانتس. تروریست، هه! عالیه.
کارل. یا انگار بازیگر سریالها بودی، با این تفاوت که اصلاً تو نبودی. بعد پاپا برمیگشت خونه و میگفت پیش خودت چی فکر کردی که تلویزیون سمت غرب رو گرفتی. ما تو این خونه سمت غرب رو نمیگیریم. دوباره برش گردون سمت راست... برای چی اون کار رو کردی؟
فرانتس. چیکار کردم؟
کارل. اون کار رو، آره، اون، خودشه، همزمان با من گفتی.
فرانتس. اوه خدای.... این عجیبغریبه. با قصد قبلی این کار رو نکردم. فقط...
کارل. همینجوری پیش اومد؟ همینجوری. آره، یه وقتهایی بود... تو همهی این سالها که اونجا بودی یه چیزهایی میدیدم، یه چیزهایی حس میکردم و فکر میکردم مال تواَن، اما فکر نمیکردم هه! ما همزمان و مثل هم حرف میزنیم. هه! خوشم اومد. من خیلی چیزها راجع بهت میدونم.
-بخشی از کتاب-