روشنایِ روز، توماس که تا آن وقت تنها بود، از دیدن مرد تنومندی که بیسروصدا راهرویش را جارو میزد خوشحال شد. کرکرهی فلزی مغازه تا نیمه بالا بود. توماس اندکی خم شد و زنی را دید که بر روی تختی که همهی فضای اتاقی بدون مبلمان را پر کرده لمیده است. صورت رو به دیوارِ زن، هرچند کاملاً از دید پنهان نبود: ظریف و برافروخته و معذب و با این حال تقریباً سرشار از قسمی آرامش بود. توماس بلند شد و ایستاد. باید به راهش ادامه میداد. اما مردی که در حال جارو زدن بود صدایش کرد.
درحالیکه دستش را به سمت در گرفته بود تا راه ورود را نشانش دهد گفت: بفرمایید.