روزی روزگاری، در خونه باغی با گلهای رنگارنگ، زنی میانسال به نام گِرتا به تنهایی زندگی میکرد.
با اینکه زندگی فقیرانهای داشت و به سختی شکمش رو سیر میکرد، هیچوقت آرزوی ثروتمند شدن نداشت.
رویای گِرتا فقط یک چیز بود؛ اینکه فرزندی داشته باشه و اون رو با عشق و علاقه بزرگ کنه.
فقط در این صورت بود که احساس خوبی بهش دست میداد و دلیلی برای ادامهی زندگیش داشت.