مرد دزد قبل از دیگران وارد راهروی میان تختها شد. زیرا لباسی بر تن نداشت و وجودش از سرما و درد میلرزید و به دنبال راهی برای آرام کردن درد خود بود. دزد کورمال کورمال از این تخت به آن تخت دنبال چمدانش میگشت و سرانجام آن را یافت. چمدانش را که در دست گرفت با صدای بلند اعلام کرد:
- «تخت من اینجاست. شماره چهاردهم.»
زن دکتر پرسید: «کدام سمت، چپ یا راست؟»
و مرد با تعجب پاسخ داد: «سمت چپ»
انگار زن باید این را میدانست و چیزی نمیپرسید. بعد نوبت مردی شد که قبل از دیگران کور شده بود. میدانست تختش در همان سمت و با فاصله یک تخت از مرد دزد واقع شده. دیگر نمیترسید از این که در مجاورت دزد بخوابد، وضع پای دزد وخیم به نظر میرسید و آه و نالهای که به راه انداخته بود نشان میداد به زحمت میتواند حرکت کند. به تختش که رسید اعلام کرد: «تخت شانزده، سمت چپ.» و خودش را با لباس روی تخت انداخت. دختری که عینک آفتابی داشت آهسته خواهش کرد:
- «میشود ما هم نزدیک شما بخوابیم؟ آنجا خیالمان آسودهتر است.»