آنتونی، ایستاده بر ساحل، روبهرویش را نگاه میکرد.
آب دریاچه، زیر نور مستقیم خورشید، به سنگینی نفت به نظر میرسید. بعضی اوقات، این سطح مخملی با عبور یک ماهی کپور یا اردکماهی چین میخورد. پسر دماغش را بالا کشید. هوا پر از بوی لجن و خاک گرمادیده بود. فرارسیدن ماه ژوئیه پوست او را پر از ککومک کرده بود. او جز یک شورت کهنهی فوتبال و عینک تقلبی ریبن چیزی به تن نمیکرد. گرمای هوا کشنده بود، اما این تنها مشکل نبود.
آنتونی تازه چهارده ساله شده بود. برای عصرانه، یک باگت کامل با پنیر گاوی میخورد. بعضی شبها، درحال یکه هدفون روی گوشهایش بود، ترانه مینوشت. پدرومادرش دو تا احمق بودند. او هم میتوانست سومی باشد.