یک چیزی که بابا هیچ وقت برایم نخرید، یک لیوان آبانار، از کافههای اول درکه بود، هر هفته میگفتم، هر هفته هم بابا تو مسیر بازگشت، دستم را میگرفت میبرد ترهبار نزدیک خونه و چهارتا انار میخرید، مینشستیم روی نیمکتهای محوطهی مجتمع خودمون، دونههای انار رو از تو پوستش میخوردیم، بعدش من اجازه داشتم با دستهای اناریم روی صورت بابا نقاشی بکشم. بابا میگفت: تا وقتی دندون سالم تو دهنمون داریم و نه نه خدا رو شکر چشممون کوره و نه دستمون چلاق، چرا باید تنبلی کنیم؟ الان که فکر میکنم، می بینم بیراه نمیگفت…