روز اول ترم تابستانی در مدرسه میدوبانک بود. خورشید اواخر بعدازظهر بر زمین شنی پهناور جلو ساختمان مدرسه میتابید. درِ اصلی چارطاق باز بود و خانم وانسیتارت، با موهای آراسته و کت و دامن شیک جلو در ایستاده بود. قیافه او با نمای جورجی ساختمان مدرسه خوب جور درمیآمد.
بعضی والدین که هنوز آشنا نبودند، او را با خانم بالسترود بزرگ عوضی میگرفتند. نمیدانستند که خانم بالسترود جلو در آفتابی نمیشود. برای خودش بارگاه مقدسی دارد که فقط معدودی افراد گزیده اجازه ورود به آنجا را دارند.
یک سمت خانم وانسیتارت، خانم چادویک ایستاده بود. خانم چادویک که مقام و مرتبهاش قدری با خانم وانسیتارت فرق میکرد، دختر باهوش و مرفهی بود که جزئی از لوازم مدرسه به شمار میرفت و غیرممکن بود بتوان مدرسه را بدون او تصور کرد. مدرسه میدوبانک هرگز بدون او نبود. خانم چادویک و خانم بالسترود مدرسه را با هم راه انداخته بودند. خانم چادویک عینک رودماغی میزد، پشتش قوز داشت، بدلباس بود، با شک و تردید حرف میزد و در ضمن معلم ریاضی خیلی خوبی بود.