محمدطاها خسروی پسری مسئولیتپذیر است که برخلاف چهره و رفتار جدیاش قلبی مهربان دارد و تمام تلاش خود را میکند زندگی مادر و تنها خواهرش را تامین کند اما درگیری احساسی خواهرش و ورود افراد جدید به زندگیشان آرامش نسبی آنها را دچار تلاطم می کند. دشمن قدیمی محمدطاها این بار در لباس دوست ظاهر می شود تا انتقام گذشته را جور دیگری از او بگیرد.
جنگ با این دشمن دیرینه همزمان می شود با جنگ محمدطاها با دل و دینش و اتفاقات تازه را رقم میزند.
از متن کتاب:
دستهای گِلی،بیلچهی قرمز رنگ و گلهای بنفشه از پیش چشمانش گذشتند.
باغچهی کوچک و باریک کنارهی دیوار حیاط را مفروش میکرد تا برای آمدن عید آماده شوند.کار هرسالهشان بود و همان سال،سال آخر شد.چند سال بعد را نه دیگر بنفشهای کاشت و نه حتا اجازه داد مادر چیز دیگری بکارد.آن باغچه اگر سبز میشد،اگر نشانی از بهار پیدا میکرد محمدطاها را بع یاد خزان بیوقت دلش میانداخت و همان بود که تا چند سالی دیگر نمیگذاشت چیزی بکارند تا اینکه عشق نوجوانی کمکم رنگ باخت و جایی تهتوهای ذهنش بایگانی شد.
تا صفحهی 300 بزور خوندم و دیگه هم نمیتونم ادامه ش بدم! این اولین کتابی بود که از خانم قدیری خوندم و به احتماله خیلی زیاد آخریش هم خواهد بود! تعداد صفحات بسیار بالا، نداشتن هیجان، روند کند، استفاده از کلمات تکراری و عجیب و غریب که من به شخصه ندیدم کسی تو مکالمات روزانه از اونا استفاده کنه و...باعث شدن که من نصفه کتابو رها کنم و دیگه سمته کتابای خانم قدیری نرم!
2
بدنیست کتابش،ولی بعضی قسمتهاش ازروی تعصب ومغرضانه نوشته شده،ازبقیه ی کارهای نویسنده ضعیف تره