تقویم میگفت اول ماه مارس، اما هوا مثل اواخر اکتبر بود. آفتاب شاداب بر فراز سِلار هالو میتابید و آخرین تکههای یخ را از سر و روی درختان برهنه میشست. بخار مثل شبح از زمین بلند میشد و همراه آن، دودی پاییزی از خاک برمیخاست؛ پاییزی که انگار زیر زمینِ یخبسته به خواب رفته. کافی بود زیرچشمی نگاهی به درختان بیندازید تا مسیر پیچداری را از دهکده تا جنگلِ جنوبی ببینید. مردم خیلی کم از این جاده میگذشتند، اما در این صبح ماه مارس که مثل ماه اکتبر بود، یک اسب و یک گاری با سروصدا از جاده به سمت پاییندست میرفت. چرخ عقب گاریِ ماهیگیریِ بدون ماهی شکسته بود. دو بچه روی نیمکت گاری نشسته بودند: یک دختر و یک پسر. هر دو موهایی به رنگ سرخ خیرهکننده داشتند. اسم دختر مالی بود و اسم پسر، کیپ.
خواهر و برادر به سوی مرگی حتمی میراندند.
دستکم این چیزی بود که همه بهشان میگفتند. آنها از این مزرعه به مزرعهی دیگر میرفتند و سراغ ملک و عمارت ویندسور را میگرفتند. با هر آدمی که حرف میزدند، زیر لب پچپچی شوم از آن "جنگل ناخوشایند" سر میداد و بعد، دیگر نمیخواست بیشتر دربارهاش حرف بزند.
چوپان قدبلند و لاغری که مالی در جاده سر راهش را گرفت، گفت: «ویندسور؟ ترجیح میدم هر چی زودتر خودم دو دستی گلهام رو به لونهی شیر ببرم.» بعد به چوبدستیاش تکیه داد و مالی را از فرق سر تا نوک پا تماشا کرد؛ بعضی وقتها بزرگترها اینطوری نگاهش میکردند.
مالی خیلی مؤدبانه گفت: «حتی اگر اینطوری باشه، ما باید خودمون رو به اونجا برسونیم. ویندسورها از هفتهی پیش منتظر ما هستند.»