ندا سعادتی نسب در کتاب عزل امید شما را با زندگی دختری جوان آشنا میکند که او را با توجه به سختیهای زندگی تلاش خود را از دست نمیدهد و برای زندگی خود میجنگد تا به باورهای خود برسد.
زندگی همانند یک بازی است؛ گاهی اوقات شیرین، گاهی اوقات تلخ! اغلب ما فکر میکنیم که هیچوقت عاشق نمیشویم اما دقیقا در زمانیکه احتمالش را نمیدهیم به صورت ناباورانه به سراغمان میآید. در این زمان برای به دست آوردن عشقمان بهتر است بجنگیم، حتی اگر همه بگویند اشتباه است!
برشی از کتاب
مهمونی دوستانهای بود عمه خانم خودشو با سلیقه آرایش کرده بود بلوز و دامنی کوتاه بر تن داشت. شوهر عمه هم که در بین دوستانش نشسته بود میگفت و میخندید. مژگان رو ندیدم روی مبلی به تنهایی نشستم چون اون جمع رو مطابق میل و سلیقه خودم نمیدیدم. صدای تاجماه خانم یکی از دوستای خانوادگی عمه رو میشنیدم که داشت راجع به تاتوی جدید ابروهاش حرف میزد و بقیه با هیجان گوش میدادند. به یاد مهمونیهای دوستانه بچههای دانشکده افتادم که همهمون هم تیپ و هم سلیقهایم و سخنانی که بینمون زده میشه، باب میل همهمون بود، همه میگفتیم و میخندیدیم و از بودن تو اون فضا لذت میبردیم. وقتی از حال و هوای افکارم بیرون اومدم، مژگان رو دیدم که بطرفم میومد. وقتی کنارم رسید دستمو فشرد و روی مبل کنارم نشست.