در زمان گذشته، مَلِکی بود بزرگوار که ملک گندم نان داشت. و آن پادشاهی دلیر و کهنسال بود و در حالت پیری، خدای تعال، او را پسری عطا فرمود. و آن پسر را به سبب زیادتیِ حسن و جمال، عجیب نام گذاشت. و او را به دایگان بسپردند تا اینکه نشو و نما کرد و به هفت سالگی برسید. پدرش از برای او دانشمندی از اهل مملکت بگماشت. دانشمند، شریعت و آئین خویشتن در مدت سه سال بدو بیاموخت تا آن که در آئین دین، ماهر شد. با عالمان، مناظره میکرد و با حکیمان، مجالست مینمود. پس از آن فنون سواری به او بیاموخت تا اینکه سواری شد دلیر. و او را سال از ده فزون نگشته بود که در همه کارها به اهل زمان خود برتری یافت و فنون جنگ بشناخت.
و هرگاه که از بهر صید سوار میشد، هزار سوار دلیر با خود میبرد. قبیلهها غارت میکرد و راه قافلهگان میزد و دختران ملوک را به اسیری میآورد تا اینکه از هر سوی، شکایت او را پیش پدر بردند. پدرش به پنج تن از غلامان فرمود که او را بگیرند. غلامان بر او گرد آمده، او را بگرفتند و بازوان او را بسته، به فرمان ملک در مکانی به زندانش کردند. یک شبانروز در زندان بود. آنگاه امیران نزد ملک شدند و زمین بوسه دادند و شفاعت عجیب کردند. ملک او را رها کرد. عجیب ده روز صبر کرد...
-از متن کتاب-