چو شد روز دیگر زفصل بهار
دل اندر کف دست این زنده یار
فزون گشته عشقی ز دیوار تیز
ز یار دلارام خود قطره ریز
صدفوار از آن کوی و برزن به اوی
اشاری کند عاشق آید ز خوی
ز معشوقه گویم بدان کز دلی
نداند کسی عشق او در سری
از عاشق بگویم همی من به راست
ز یزدان پاکش دلی غرّه خواست
بخواهد ز دلدار خود عشق پاک
نیاید بدان رفته او زیر خاک