در من، تیمارستانیست که هر روز بیتو از خواب بیدار میشود، دستان پرستارش را میخورد و جیب پزشکش را میپوشد. مبادا فراموش کند که جزامیان آینه را دوست ندارند. مبادا یادش برود اگر دستهایش را نشوید باران از این سرزمین خواهد رفت و قرصهای والیوم جای شببیداریهایش را خواهند گرفت. در من زن عریانی هر روز نعره میزند و مرد دیوانهای تمام داربستهایِ فلزی را تا جنون دوره میکند و گوشم را مهمان حرفهای ناخوانده. تاکها، از داربستها بالا میروند. از شراب. از تو و از پرستاری که مدام مثل گربهها پیش چشمانم خودش را دار میزند. در من تیمارستانیست که هر روز صبح دنبال بیمارش میگردد وقتی تو نیستی و ابرهایِ تکراریِ دلتنگی، دیوانگی میبارند بر سر نهنگهای قاتلِ به گِل نشسته درونم، زینت سفرههای قرون وسطایی! در جنگهای صلیبی، در عوارض جادهای و در خلال بازی فوتبال.