ولادیمیر بارتول، نویسندهی یوگسلاوی تبار، سال ۱۹۰۳ میلادی در«لیوبلیانا»ی این کشور دیده به جهان گشود و سال ۱۹۶۷ دیده از جهان فروبست. رمان تاریخی الموت از شاهکارهاییست که این نویسنده و مترجم از خود جا گذاشته است. رمانی که نزدیک به بیست سال پس از مرگ او به چاپ رسید.
تاکنون روایتهای متعددی از داستان الموت که بریدهایست از تاریخ دور و دراز و پرفراز و نشیب ایران، به چاپ رسیده و کسی از اهل تاریخ نیست که با شنیدن نام قلعهی الموت، حسن صباح را بر کرسی ذهن ننشاند. پیر ماجراجویی که از دربار سلجوقیان جدا شد و شال نابودی آن سلسلهی ترکتبار را محکم به کمربست تا با سکنی گزیدن در قلعهای در قزوین، و گردآوردن یارانی مصمم، مبارزات هوشمندانهی خود را آغاز کند.
حسن صباح، رهبر فرقهی اسماعیلیه، که به عقاب قلعهی الموت لقب گرفته است، قلعهای مربوط به پادشاهان دیلم را بازسازی کرد و چنان دژ نفوذناپذیری از آن به وجودآورد که سپاه بزرگ ملکشاه سلجوقی نتوانست با جنگجویان تا دندان مسلحش به آن وارد شود و پای دیوارهای آن طعم تلخ شکست را به خوبی چشید. او کمکم دژهای دیگری درگوشه و کنار ایران به زنجیر مکانهای خود پیوند زد. جنگجویانی که او با عنوان فدایی پیرامون خود گرد آورد، حاضر بودند برای رسیدن به بهشت او که در واقع همان باغهای پشت قلعه بود، جان خود را بر کف نهاده و با آغوش باز به استقبال مرگ بروند.
مکتب اسماعیلیه، انگشت هدف و آرمان خود را درست روی نقطهی مذهب مردم گذاشته و با پیروی از پیامبر و حضرت علی، نگاه هواداری آنها یعنی مردم را به خودکشید تا جایی که سرانجام رهبر آن خود را به عنوان پیامبری جدید معرفی کرد و همین معرفی باعث از هم پاشیدگی لشکر ۳۰ هزار نفر سلجوقی شد که نمیخواستند با یک پیامبر به نبرد برخیزند...