فصل اول
کِنت، انگلستان سال ۱۷۹۱
«دستکم کسی نمرده بود.»
نیکلاس روکسبی به جز این دیگر نمیتوانست بفهمد چرا به خانهاش در کِنت احضار شده بود.
با خودش فکر کرد! اگر کسی مرده بود، پدرش حتماً در پیامی که برایش در ایدنبورگ فرستاده بود، اشارهای به آن میکرد. پیام را با یک سوار چابک فرستاده بود، بنابراین مشخص بود که موضوعی فوری پیشآمده بود، ولی اگر کسی مرده بود، مطمئناً لرد مانستون پدرش! یک چیزی بیشتر از این مینوشت:
لطفاً آبدستت هست زمین بگذار و به کریک برگرد. موضوع خیلی مهمی هست که من و مادرت باید درموردش با تو صحبت کنیم.
متأسفم که مزاحم درسخواندنت میشوم.
پدرت که عاشقانه دوستت دارد.
مانستون.
نیکلاس به سایبان آشنای درختانی که آخرین جادهی مسافرتش را دربرگرفته بود نگاه کرد. از ایدنبورگ تا لندن با یک واگن نامهرسان آمده بود، از لندن تا میداِستون با یک کالسکه و حالا این هشتاد کیلومتر باقیمانده را با اسب طی میکرد...
سرانجام باران قطع شده بود، خدا را شکر!
ولی اسبش مقدار خیلی زیادی گل به اطراف پخش میکرد و با وجود این گِلها و گرده گیاهان! فکر میکرد وقتی به کریک برسد شبیه کسانی میشد که زردزخم گرفتهاند.
کریک...
کمتر از یک و نیم کیلومتر به آنجا مانده بود.
حمام داغ، غذای گرم و بعد میفهمید که پدرش به چه علت تا این حد عجله داشت...
-از متن کتاب-