اولین قطره باران که به صورتم خورد، سرم را بالا گرفتم، دلم میخواست برای یک بار هم که شده برای خدا توضیح بدم، ولی بی فایده بود، گول زدن خودم در این لحظه هیچ کمکی به من نمیکرد، مرور میکنم و باز هم مرور میکنم تمام آن روزهای سرد و نحس را … روزها و شبهایی که فکر کردم و فکر، چقدر به خودم بدهکارم، چقدر به خودم خوشبختی بدهکارم و چقدر زمان ،طلبکارانه به دنبال برنده و بازنده این بازی است …
سایه جانم ،عزیزتر از جانم ،هیجان زده ام، قلبم تپش غیر عادی دارد…