در عالم کودکی فکر میکردم، دنیا چقدر بزرگ است. چطوری اینهمه آدم را درونش جا داده است؟ آدمها چقدر حرف برای گفتن دارند.
اولین داستانم شد خوابی که دیده بودم. بعد از آن هر هنری را امتحان کردم. دیدم نوشتن را بیش از هر چیزی دوست دارم. روحم را نوازش میکند. سرنوشت انسانی که قرار بود بسازم، در دستان من بود. با آنها عاشق میشدم، گریه میکردم، قهر میکردم، میمردم و زنده میشدم.
از آدمهایی نوشتم که روزی سوار قطار زندگی بودند، در ایستگاه ابدیت پیاده شدند. آدمهایی که به دنیا نیامده، مردند. آدمهایی که همیشه برای این جهان نقشه کشیدند. دریغ از اینکه قطار دنیا یک روز یکجایی میایستد...