«بابا، مردن سخته؟»
«نه، نیک. فکر میکنم خیلی هم آسونه؟ بسته به آدمشه.»
در قایق نشسته بودند، نیک در عقب بود و پدرش پارو میزد. یک ماهی بالا پرید و دایرهای بر آب ساخت. نیک دستش را در آب کشید. آب در آن سرمای برنده بامداد گرم بود.
در آن بامداد، بر دریاچه، در آن حالکه در قایق نشسته بود و پدرش پارو میزد با اطمینانی کامل احساس کرد که هرگز نخواهد مرد.
به این ترتیب همینگوی، چون آشیل که به ابدیت دریا پیوسته، در جوانی، شکی در جاودانی بودن خود نداشت.