دلم برای مادرم، برای دستهای زمخت و زبرش که همیشۀ خدا بوی خمیر میدادند، تنگشده؛ برای شبهایی که زیر نور ماه روی تخت مینشستیم و برای من اوسنه تعریف میکرد. صدای سگ که از دور دست میآمد، میترسیدم، خودم را میچسباندم به سینه گرمونرمش.
چه آرامشی بود توی آغوشش!