ماریانا هنوز عاشق او بود؛ و مشکل همین بود. بااینکه میدانست دیگر هیچوقت سباستین را نمیبیند، حتی اگر هم حالا جایش خوب بود، هنوز عاشق او بود و نمیدانست با اینهمه عشق چهکار کند. عشقی بیاندازه پُرشور که از عمق جانش میجوشید و ذرّهذرّه بیرون میزد؛ مثل ریختن پرهای یک عروسک قدیمی ِ پارچهای که درزهایش باز شده است.
ایکاش فقط میتوانست سَروسامانی به این عشق بدهد؛ همانطور که سعی میکرد این کار را با متعلقات او انجام دهد. چه منظرۀ رقتانگیزی بود! همۀ زندگی یک مرد، در خِرتوپِرتهایی خلاصه میشد که قرار بود بهعنوان جنس دستِدوم فروخته شوند!
ماریانا دستش را به نزدیکترین جعبه رساند و یکجُفت کفش بیرون آورد.