علیشو مثانهی دل و جیگرداری داشت. به این سهویها نم پس نمیداد. حبسی بود و قایم. ریل و روالِ زندگیاش را انداخته بود روی تهور و جرئت. تنها باکش سیاهی به آب زدن بود که ریشه دوانده بود توی نَقل و ذِکرِ ننه تحسینه. حرفهاش گَزک داده بود دستش و دلگرانی و هراش انداخته بود به دلش. نمیدانست کی دَرز داده دَمِ سوراخ گوشِ خسرو گاومیش که علیشو از تاریکی و آب خوف دارد و قیرِ سیاهِ دریا که قوزکش را ببوسد از پروا نَم پس میاندازد و فلان و بهمان. فقط همین حسو قصهی ترس علیشو را میدانست که ساقهای لندوکش از پاچهی شلوارش زده بود بیرون و پَسِ قوزکِ چَپل چرکوش، کفشهای شِبروی خاکگرفتهاش ولو بود روی رملهای داغِ کنارِ جاده. پاهاش گُنده بود و لاغر و همین کفشهای درازش، درشتتر هم نشانشان میداد، راه رفتنش علیشو را یاد راه رفتن حصانه میانداخت.
جِنگِ گرما بود، چهارِ بعدازظهر، یکشنبه و آخرین روزِ تابستان. قرار بود فردایش کارنامهی سومِ راهنماییاش را بگیرد. خودش قرار را انداخته بود آن شب. به آقاش گفته بود سرِ بازی ایران و آمریکا قراره با بچهها جمع شوند آلونکِ نویدو و بازی را همانجا تماشا کنند. آقاش هم فحشی انداخته بود به جان هر چی فوتبال و از آن بدترش. تنها راهی بود که میشد گواهی بیرون ماندن از خانه را از آقاش بگیرد. همان یکشبی که توی شهر مانده بودند و کفشهای پاشنهدارِ زنانه را پیدا کرده بود و صدا رخنه کرده بود پَس کَلهاش برای هفت پُشت و هفت کشورش بس بود. صدایی که انداخته بودش قعرِ قعرِ دریاها، با همان سیاهیِ نمناکش...
-از متن کتاب-