برنا یکتا ساعت ۶ صبح روز شنبه هفدهم اردیبهشت ماه سال۸۴ با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد ــ البته او یک ربع پیش هم فقط به اندازه خفه کردن زنگ ساعت، نیمه بیدار شده بود.
«الو، بله...» صدای خشدار و خفهاش به زور درمیآمد.
«تو که هنوز خوابی جناب سروان! یه عمر سحرخیزی، با یه هفته بخور و بخواب و لالا، reset شد؟» این صدای نرم و عاشقانه، به سرعت استرس زنگ تلفن را از بین برد و دوباره در برنا حس خوبی ایجاد کرد که با خواب آلودگی او بیشتر به احساس نشئگی میمانست.
«نرگس تویی؟ سلام، چه طوری؟ چه خبر، ساعت چنده؟»
«هفت و نیم.»
ناگهان انقلاب شد و جناب سروان، کاملاً هشیار، مثل فنر از جا پرید. عجیب که صدایش هم کلی صاف و صوف شد!