در حیاط، با الناز والیبال بازی میکردیم. صدای خندهمان کل فضا را پر کرده بود، اما همهاش حواسم پرت میشد و فکرِ فردا و جواب کنکور. الناز متوجه نگرانیام شد و با نگاه دلخورش توپ را به طرفم پرت کرد:
- من دیگه بازی نمیکنم، تو که همهش تو فکری، انگار حواست اصلاً اینجا نیست.
توپ را در هوا گرفتم:
- من حواسم پرته؟
کنار حوض کوچک که منظرهی خاصی به خانۀ کلنگیمان داده بود رفت. مظلومانه دنبالش راه افتادم:
- الناز جونم دلخور نشو، باور کن دست خودم نیست، همهش فکرم درگیره، دلهره و استرس تموم وجودم رو گرفته.
لب حوض نشست و من هم پهلویش نشستم. دستش را داخل حوض برد و ناغافل مشتی آب به صورتم پاشید:
- چته دیونه؟
- خودت چته؟ ول کن تو رو خدا، کُشتی منو با این دلهره و اضطرابت، خوب قبولم نشی بهدرک، دنیا که به آخر نمیرسه، امسال نشد سال دیگه.
- وای نه الناز، تو رو خدا این حرفو نزن، من حتماً باید همین امسال قبول بشم، اگه رتبهم بد بشه بابام داغون میشه. تو که میدونی اون چقد واسم زحمت کشید. بیچاره این یه سال رو وقف من کرد، حالا تو میگی بهدرک، یه سال دیگه!
- بس کن! انتظار داری چی بگم؟ من بلد نیستم مثل بابا جونت لیلی به لالات بذارم.
با اخم نگاهش کردم:
- تو که از این کارا بلد نیستی. به نظرم اگه یه کوچولو اون حس همدردیت رو به کار بندازی بد نباشه. البته اگه داشته باشی.
حرصش گرفت. خواست هولم بدهد داخل استخر...
-از متن کتاب-